بود عالي همتي صاحب کمال

شاعر : عطار

گشت عاشق بر يکي صاحب جمالبود عالي همتي صاحب کمال
شد چو شاخ خيزران باريک و زرداز قضا معشوق آن دل داده مرد
مرگش از دور آمد و نزديک شدروز روشن بر دلش تاريک شد
کاردي در دست مي‌آمد دوانمرد عاشق را خبر دادند از آن
تا به مرگ خود نميرد آن نگارگفت جانان رابخواهم کشت زار
تو درين کشتن چه حکمت ديده‌ايمردمان گفتند بس شوريده‌اي
کو خود اين ساعت بخواهد مرد زارخون مريز و دست ازين کشتن بدار
سر نبرد مرده را جز جاهليچون ندارد مرده کشتن حاصلي
در قصاص او کشندم زار زارگفت چون بر دست من شد کشته يار
از براي او بسوزندم چو شمعپس چو برخيزد قيامت، پيش جمع
سوخته فردا ازو اينم نه بستا شوم زو کشته امروز از هوس
سوخته يا کشته‌اي او نام منپس بود آنجا و اينجا کام من
وز دو عالم دست کوتاه آمدندعاشقان جان باز اين راه آمدند
دل به کلي از جهان برداشتندزحمت جان از ميان برداشتند
خلوتي کردند با جانان خويشجان چو برخاست از ميان بي‌جان خويش